نمی خواهم
در هیاهوی گیلکانه ات
مومیایی شوم
با دهانی بومی
و انبانی از واژگانی مرطوب
نه ... نمی خواهم
سینه به سینه سرگردان شالیزارانت باشم
رویاهایم را
در سایه گیر جنگل
زمینگیر می بینم
دریا
توفانی ام نمی کند.
بدرود گیلان عزیز
بدرود
این قوی دل آزاد
دیگر
فراخوانده شده است
به تنهایی جهانی خویش
کاشته می شوم
در زاهدان خاک
زندانی ام می کند
زیبایی
اینک
زمین از آن من است
انسان از آن من است
آه ... من
خود پیراهن یوسفم
یعقوبم
روزگاران است روزگاران است روزگاران